با رفقای شاهد !!!
مدت ها بود که تو اهواز مستقر بودیم تو قرارگاه خاتم ، روی منطقه عملیاتی والفجر 8 خیلی کار شده بود ، کم کارترین فرد من بودم که یادم میاد یک ماه شبانه روز روی نوشتن و تغییرات کد و رمز مکالمات مخابرات کار می کردم ...
یواش ، یواش بوی عملیات استنشاق می شد که به چند نفرمون ماموریت دادن باید برای آماده سازی یه منطقه تو غرب کشور برای عملیات فریب و کم کردن فشار دشمن رو منطقه اصلی عملیات جنوب ، به غرب بریم ...
با حاج حمید رفتیم قرارگاه ، خیلی تو فرماندهی شلوغ بود ، جلسه بود ، ماها بیرون موندیم و حمید رفت تو جلسه ...
صدای اذان که بلند شد؛ درب اتاق جنگ باز شد و فرماندهان بیرون اومدن ... وقت نماز شده بود... قرار شد ماهم بریم داخل و نماز بخونیم ... همون جا دیدم ، آقا محسن ( فرمانده سپاه) ، رحیم صفوی و آقای شمخانی و چندنفر دیگه هم بودن ...
همه به یه نفر که لباس بسیجی معمولی تنش بود ، اصرار می کردن که باید برای امامت جماعت بره جلو... و اون قبول نمی کرد ...
در گوش حاج حمید گفتم : " حمید این کیه ؟ " !!!
گفت : این سرهنگ بابائی فرمانده عملیات ویژه نیروی هوائی ارتشه !!!
تعجب کردم ، تا اون موقع هرچی ارتشی تو قرارگاه دیده بودیم ، خوش تیپ و اتو کرده و تابلو بود که از کجا اومدن ...
رفقای حدیثی !!! یه نفرو در نظر بگیرید که اگه اون موقع تو خیابون میدیدین محال بود احتمال بدین این فرد حتی از فرماندهان رده پائین اون موقع سپاه باشه !!! به قدری بی تکلف و ساده و صمیمی بود ... تو همون برخورد اول ، جذب حال و هواش میشدی !!!
بچه های اط - عملیات رو یه منطقه کار کرده بودن و تقریبا براشون صد درصد شده بود که از این معبر امکان حمله و نفوذ نیست ، از طرفی هم فرماندهی قرارگاه بشدت فشار میاورد که باید از این محور عمل کرد ، چند تا از فرماندهان نظرشون نبود و بشدت مخالفت داشتن و اینو یه جور قتل عام بچه های مظلوم بسیجی میدونستن !!!
اطاعت کردن اما هیچ کدوم با اسلحه نرفتن !!! شهید اسماعیل -– ل از مخالفین بود و هرچی گفت کسی توجه نکرد و برخی اطرافیان فقط توجیه می کردن باید از فرماندهی اطاعت کرد !!!
بچه ها از همون محور عمل کردن اما موفقیتی در کار نبود ومتاسفانه بعد هادر خاطرات دوستان خوندیم که باید حتما به موقعیتی زمانی ومکانی اون منطقه بیشتر فکر میشد...
شهید اسماعیل تو یه عملیاتی آبی - خاکی در یه محور دیگه شهید شد ، اما وقتی شهید شد دیگه فرمانده گردان نبود ، یه بسیجی ساده بود ، بسیجی ساده !!!
از قدیم و از وقتی به یاد دارم همیشه از مواجه ی تنهائی با " مر حوم حضرت آیة الله میرزا عبد الکریم حق شناس " اجتناب می کردم .
سعید می گفت : از خود آقا شنیدم که می فرمود ن هر وقت عکس " شهید شیخ زاده آذری " رومی بینم ، به او سلام می کنم و پاسخ می شنوم .
قصه حسن رو قبلا براتون نوشته ام ...
هنگام سوار شدن به قطار برای اعزام به جبهه به شیشه قطار با دهان ها کرد و نوشت " جانمونید " !!!...
شهید حسن یکی از معاونان فرماندهی گردان عمار یاسر و از جوان ترین فرماندهان دوران دفاع مقدس بود که در سن 18 سالگی به شهادت رسیدو پس از جراحت ، بدنش رو تو نفر بر گذاشتن تا به عقب بیارند اما ... با چهره خونین و سوخته به محضر جناب سیدالشهدا " علیه السلام " مشرف شد ...
شهیدحسن چند سال قبل از شهادت یک چشم خود را فدا ی حضرت زهرا " سلا م الله علیها " کرده بود ...
رفیق حدیثی !!! حالا قدری می فهمم که چرا امثال من باید از حضور میرزا فرار کنیم و امثال حسن باید کانون توجه و احترام اوقرار گیرند ...